طلایه دار
روزی کوهنوردی می خواست از کوه بلندی بالا برود.او پس از سالها آماده سازی،ماجراجویی خود را آغاز کرد.ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خودش می خواست تصمیم گرفت تک وتنها از کوه بالا برود. شب،بلندی های کوه را تماما در بر گرفته بود و مرد هیچ را نمی دید.همه چیز سیاه بود. اصلا دید نداشت.همان طور که از کوه بالا می رفت،چند قدم مانده به قله پایش لیز خوردو از کوه پرت شد.همچنان که سقوط می کرد،همه رویدادهای خوب و بد زندگیش را به یاد آورد و در همان لحظه ای که فکر می کرد چقدر مرگ به او نزدیک شده است ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد،بدنش میان آسمان و زمین معلق شده بود. در آن لحظه چاره ای جز آن که فریاد بکشد(خدایا کمکم کن)برایش باقی نمانده بود. ناگهان صدایی پر طنین از آسمان شنیده شد که جواب داد: از من چه می خواهی؟ مرد:خدایا نجاتم بده -واقعا باور داری که می توانم نجاتت بدهم -البته که باور دارم. -اگر باور داری طنابی را که به کمرت بسته شده را پاره کن. یک لحظه سکوت بر قرار شد.....و مرد تصمیم گرفت که با تمام نیرو به طناب بچسبد.روز بعد گروه نجات یک کوهنورد یخ زده را پیدا کردند که بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش طناب را محکم گرفته بود.او فقط چند سانتیمتر از زمین فاصله داشت. وقتی خداوند شما را به لبه پرتگاهی هدایت کرد،کاملا به او اعتماد کنید چون یکی از این دو اتفاق خواهد افتاد:اگر بیفتید او شما را می گیرد،یا اینکه یادتان می دهد چگونه پرواز کنید. منبع:بهشت یا جهنم انتخاب با شماست مسعود لعلی نظرات شما عزیزان: عباس
![]() ساعت14:34---12 تير 1391
سلام ما اکثرا لاف می زنیم و ایمان ضعیفی داریم چون اگر به پروردگار ایمان داشته باشیم همه کارها درست میشود البته با تلاش موفق باشی
|